#کما_پارت_24
چون خودمم یه روحم ...
به جسم پسر که روی تخت میون یه مشت سیم و دستگاه بود خیره شدم ، کلا دیدن این دشمنمم توی این وضعیت برام ناراحت کنندس ، آروم گفتم :
می دونم خیــــــــــــلی سخته ولی چاره ای نیست ما باید صبر داشته باشیم ، حتما حکمت و صلاح خدا این بوده ...
میشه منم جسم شما رو ببینم ؟
بله حتما ... دنبال من بیاید ...
وارد اتاق که شدیم دکتر در حال خوندن پروندم بود ، پسری که هنوز نمی دونستم اسمش چیه رفت و کنار دکتر وایساد و در حال خوندن پرونده شد ، مسخره مگه چیزی هم می فهمه حالا ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
خندم گرفته بود جوری ژست گرفته بود و قیافش جدی شده بود که انگار فوق تخصص مغز و اعصاب داشت والا .....
زدم زیر خنده سرشو بلند کرد و با تعجب بهم خیره شد ، خندم که بند اومد ، با صدایی که هنوزم موج خنده توش بود گفتم :
ببخشید آخه جوری جدی در حال خوندن پرونده بودید که انگار در این زمینه تخصص دارید ...
لبخندی زد و گفت :
حق با شماست ...
بین اتاق من و اون پسر فاصله ی زیادی نبود ، بین دو تا اتاقا جوری که به دو تاش دید داشته باشه وایسادیم ، ازم پرسید :
جسارتا چون فقط من و شما فعلا توی این دنیای بی خبری همدیگرو می بینیم و باید با هم آشنا باشیم می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
بله ... حنانه شکیبا هستم ...
خوشبختم از آشنایی با شما ، من هم بهراد یگانه هستم ...
منم خوشبختم
کاش توی یه موقعیت و وضعیت بهتری با هم آشنا می شدیم...
درسته موافقم ... اگه فوضولی نباشه میشه بپرسم چرا شما الان در وضعیت کما به سر می برید ؟؟؟؟؟
خب راستش اون زن دخترعمه من هستش و من به اجبار خانوادم باهاش نامزد کردم ، با اینکه هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی به همون نامزدیمونم وفادار بودم ،سمیرا هیچ وقت اون طور که من می خواستم نبود نوع لباس پوشیدنش ، جرف زدنش و خلاصه تمام کردارش جلف و سبک بود و من این رو دوست نداشتم ... متوجه بودم که سر و گوشش می جنبه ولی مادرم قبول نمی کرد تا اینکه ...
تا اینکه اون شب مثل همیشه داشتم از محل کار بر می گشتم که دوستم که گذاشته بودمش تا همه جا سمیرا رو تعقیب کنه بهم زنگ زد و گفت که سمیرا با یه پسری با هم وارد یه خونه ای شدن ، سریع آدرسشو گرفتم و مسیرمو تغییر دادم همزمان به سمیرا هم زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود ، به خونشون زنگ زدم که عمم گفت سمیرا با یکی از دوستاش رفته بیرون ...
وقتی رسیدم اونجا دوستم هنوز بود بهش گفتم وایسه تا من برم و بیام ولی تا اومدم برم به گوشیش زنگ زدن گویا حال مادرش بد شده بود اونم مجبور شد بره ... خلاصه زنگ یکی از خونه ها رو زدم و با ترفندی رفتم داخل ...
بدترین صحنه ی عمرمو به چشم دیدم ... سمیرا با وضعیتی که چیزی ازش نگم بهتره با یه پسره در حال ... استغفرالله اصلا نمیتونم وضعیتشونو شرح بدم ... متوجه من نشدن تا سمیرا چشمش به من افتاد ، خیلی تعجب کرده بود اروم اسم پسرو صدا زد ولی پسره اینقدر در هوس غرق شده بود اصلا متوجه نشد تا سمیرا داد زد :
romangram.com | @romangram_com