#کما_پارت_20


بغض سنگینی به گلومو فشار می داد ولی مثل همیشه ناله زدم و اشکی نداشتم ...

لعــــــــــــــنتی من که کاری بهت نداشتم تو خودت از روز خواستگاری گفتی بهم علاقه مند شدی خودت همیشه به طرفم اومدی ...

ازت متنفرم سهیل متنفـــــــــــــــــــــ ــــــــــر ...

یه آدمایی هستن که با ظاهر موجه میان و تمام آدمای اطرافشونو گول می زنن و سهیل از این دسته آدما بود ... اینقدر ظاهر و رفتار موجه و محجوبی داشت که حتی بابا که اینقدر سختگیر بود با نامزدیمون موافقت کرد ... تیپش هم کاملا عوض شده بود پیش ما تیپ موقری می زد ولی الان تیپش شبیه پسرای جلف بود واون عینک طبی همیشگیش هم جاشو به عینک مارک دودی داده بود ... چقدر من ساده بودم که این مارموز رو نشناختم !

با صدای سهیل حواسمو جمع کردم :

سمیرا من باید برم دیر میشه یه سر باید خونه هم برم ...

خونه واسه چی ؟

انتظار نداری که با این سر و ریخت پاشم برم پیش جناب سرهنگ ؟

اکی پس منم همینجا پیاده می شم ...

سهیل ماشینو به کنار خیابون برد و عینکشو با یه ژست خاصی برداشت و به همون دختره ی ایکبیری خیره شد ، اونم لبخندی زد و دولا شد و صورت سهیل بوسید و گفت :

بای عشقم ...

بای خانومی ...

اااااااااااااااااااه حالم بهم خورد عوضی های آشغال ...

سهیل سریع رفت خونشون و تیپشو عوض کرد انگار از این رو به اون رو شد ...

با ورود سهیل به راهرو بابا متوجهش شد و رفت جلو با هم دست دادن و سلام و احوال پرسی کردن ...

سهیل با یه غصه ای به من خیره شده بود که اگر نشناخته بودمش فکر می کردم واقعا عاشقمه پسره ی مزخرف نکبت ...

بابا داشت در مورد صحبت هایی که با دکتر معالجم کرده بود با سهیل حرف می زد که موبایل سهیل زنگ خورد با مکث جواب داد :

بله ؟

........

از کلانتری ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

........

بله خودم هستم ...

romangram.com | @romangram_com