#کما_پارت_17
عمه با قدم هایی لرزون اومد، نزدیک بود چند بار زمین بخورهولی بالاخره اومد و بالا ی سرم ایستاد و دستی به سرم کشید و با گریه گفت :
الهی قربونت برم دخترم که چقدر سر بلند کردنشون حرص خوردی حالا کجایی ببینی که همشو از ته زدن ؟؟؟!!!!!!!
میون گریش خندید و گفت :
مطمئنم کل بیمارستان و می زاری روی سرت و دکتر رو هم حتما با دستات خفه می کنی ...
میون بغضی که داشتم خندیدم ... نمی دونم اشکی نداشتم ولی بغض داشتم ...
بابا یواش یواش اومد ، چهرش سرخ شده بود و لباش کبود ، هر وقت بهش فشار عصبی وارد می شد این طوری می شد ای کاش نبودم و این روزا رو نمی دیدم ، وقتی به تخت رسید عمه رفت کنار ، بابا دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای روش زد و گفت : سلام دخترم ، اون حنانه ی شیطون هم کل خونه رو می زاشت روی سرش حالا چرا آروم روی تخت بیمارستان خوابیده ؟؟؟؟!!!!!!!!!
اون دختری که وقتی می خواست بخنده صدای قهقهش کل خونه رو پر می کرد چرا الان خوابیده ؟؟؟؟؟!!!!!!
حنانه ی من که لجباز بود و به هر چی می خواست حتما باید می رسید چرا الان راحت خودشو به تخت این بیمارستان سپرده ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
به عادت همیشگیم و بدون اینکه حواسم باشه که من یه روح هستم معترض گفتم :
بابا !!!!!!!! من کجاش لجبازم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
بابا دستی روی سرم کشید و با بغض و خنده گفت :
مطمئنم الان اگه اینجا بودی می گفتی که من کجاش لجبازم ... دخترم ، بابا جون زودتر خوب شو از روی این تخت بلند شو ...
سرمو بالا گرفتم و از ته دل فریاد زدم :
خـــــــــــدایــــــــــ ـــــا کـــــــمــــــــکـــمـــ ـــــــــم کــــــــــــــن
پرستار اومد و گفت که وقت تمومه ، بابا یه بار دیگه با غصه و بغض نگام کرد ، عمه هم اشک ریزون آخرین نگاهو بهم انداخت ، وقتی می خواستن برن بیرون بابا یه لحظه از کنارم داشت رد می شد که زیر لب گفتم :
بابایی
بابا وایساد و برگشت و کل اتاقو نگاه کرد ، عمه گفت :
علیرضا ؟ چی شد ؟
بابا سرشو دور تا دور اتاق چرخوند و زیر لب گفت :
صدای بابایی گفتن حنانه ی خودم بود که شنیدم ، مطمئنم ...
بابا آب دهنشو قورت داد و با عمه که منتظر بابا بود بیرون رفت ، بابا روی صندلی نشست و سرشو میون دستاش گرفت ، لرزش دستاش به وضوح مشخص بود ، آروم گفت :
خدایا چه حکمتیه که من نمی فهمم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!
romangram.com | @romangram_com