#کما_پارت_16


حالا اونجوری خودشو زد زمین خوبه چاق نبود وگرنه می ترکید ولی خوب شد متلاشی نشد ...

دلم می خواست حضور منو حس می کرد ... خدایا چقدر بده که کسی حضور منو حتی حس هم نمی کنه ... ای خدا خودت از این وضعیت نجاتم بده ... رفتم و پشت صندلی که نشسته وایسادم ، داشت جواب نقد های رمانو می داد ، بعضی از نقد ها واقعا بی انصافی بود ولی بهار با حوصله جوابشونو می داد ...

سرمو رو به سقف گرفتم و گفتم :

خدایا خودت کمکم کن ...

دستمو بردم بالا و تمام حسمو توش جمع کردم ، زیر لب بسم الله گفتم و دستمو روی شونش گذاشتم نه طوری که رد بشه حالت مماس گذاشتم ، تا دستم روی شونش مماس شد لرزی محسوس تمام تنشو گرفت ، برگشت پشت سرشو نگاه کرد و به من خیره شد ، دهنش باز مونده بود ، فکر کردم منو دید با خوشحالی گفتم :

تو منو می بینی ؟

چشماشو بست و آب دهنشو قورت داد ، وای حتما منو می بینه ، با ذوق گفتم :

من می شناسمت بهار ... من خواننده رمانت هستم ...

چشماشو بازگرد و یه نفس عمیقی کشید و دوباره برگشت و زیر لب گفت :

می گن این جوری موقع ها که آدم یه جوری می شه عزرائیل از کنارش رد میشه ... بسم الله خدایا خودت عزرائیلو از من دور کن ... من هنوز جوونم و آرزو های فراوانی در سر دارم ... تازه دانشجو شدم تازه بعد از 12 سال بدبختی وارد دانشگاه شدم ... خودت هوامو داشته باش ...

منو با عزرائیل مقایسه می کنی ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

من عزرائیلم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

ااااااااااااااااااااه دختره ی خنگ مزخرف ... تازه با این آی کیو رمان هم می نویسه ...

من موندم کی گذاشته این وارد دانشگاه بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

هاااااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

یه دفه انگار یه حسی بهم گفت باید برگردم بیمارستان ، سریع چشمامو بستم و بیمارستان رو تصور کردم ...

سرم باند پیچی شده بود ، انگار موهای سرمم زده بودن ، خیلی غصم گرفت چقدر بابت بلند کردنشون زحمت کشیده بودم ، نامردا خیلی بی رحم بودن که تونستن این کارو بکنن ... چقدر با عمه بحث کردم که موهامو کوتاه نکنم ...

حالا اگه عمه منو این طوری ببینه حتما اونم یادش میفته ...

دست چپ و پای راستم و قفسه سینم گچ گرفته شده بود ... چقدر داغون شده بودم ... وااااااااای تحمل دیدن خودم توی این وضعیت خیلی سخته ...

بابا اینقدر به دکتر خواهش کرد که اجازه داد فقط 5 دقه منو ببینن ...

بابا نمی خواست عمه رو هم با خودش بیاره ولی عمه با اون حس ششم قوی که داشت با برادرش همراه شد ...

لباس های مخصوص سبز رنگ حالا تن بابا و عمه بود ، وارد اتاق که شدن یه لحظه چشمشون به من افتاد و هر دو خشکشون زد...

romangram.com | @romangram_com