#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_98
- کاری با من داشتی ؟
صدای برخورد ظرف باعث شد چشم هامو باز کنم ، کارلو دست چپشو از کنارم عقب کشید و من متوجه شدم قصد داشته بشقابشو داخل سینک بگذاره ،
عقبگرد کرد و با چند قدم بلند از آشپزخانه خارج شد ، دستمو به لبه کابینت گرفتم ، چند نفس عمیق پی در پی کشیدم ،
این چه حالیه من دچارش شدم ؟! من نباید به کارلو اجازه بدم اینقدر به من نزدیک بشه ! پس چرا اون لحظه توانایی هیچ عکس العملی نداشتم ؟!
صلواتی فرستادم و بر شیطان لعنت گفتم .
خورشید در حال غروب بود که ماشین روبروی شهربازی توقف کرد ، بچه ها از ذوق دست زدند و جیغ کشیدند ،
برعکس اکثر دخترها هیچگونه علاقه ای به شهربازی نداشتم ، شاید چون در سن 6 سالگی جلوی چشم هام اون کابین که یک زوج جوان داخلش نشسته بودند از ترن جدا شد و مامان جلوی چشم های من رو گرفت تا صحنه ی دلخراش روی زمین رو نبینم ولی هنوز بوی خون در مشامم حس میکنم و صدای جیغ و گریه های دختر و فریادهای یا حسین مرد از ذهنم خارج نمیشود ،
چند سال بعد که بزرگتر شدم از مامان پیگیری کردم که چه اتفاقی برای اون زوج افتاد و در کمال ناباوری فهمیدم نمرده اند ولی تازه عروس از ناحیه کمر قطع نخاع شده و تازه داماد توانایی حرکت دست و پا رو از دست داده ، به راستی که گاهی مرگ بزرگترین نعمته که خدا از آدم دریغ میکنه .
کارلو برای بچه ها بلیط یک وسیله شبیه به ترن ولی در سایز کوچک و مخصوص کودکان رو تهیه کرد ، حجم زیاد هیجان بچه ها منو به خنده می انداخت ، کوچولوهای دوست داشتنی چقدر این وسیله براشون بزرگ و هیجان انگیز به نظر می رسه !
چند وسیله دیگر که باز هم خصوص کودکان بود بچه ها رفتند و بسیار لذت بردند ، اینقدر خوشحال و ذوق زده شده بودند که به این بی خبریشون از دنیای واقعی حسودیم شد ،
romangram.com | @romangraam