#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_97


- من از وقتی بیدار شدم نامرئی ام ؟





- نه !





- آخه دیدم بچه ها جز تو کسیو نمی بینند و نگاه تو هم اصلا منو نمیبینه فکر کردم شاید اصلا وجود ندارم !





حسود اولین واژه ای بود که درباره این پسر چشم آبی به ذهنم رسید ، بدون اینکه پاسخی بدم باز تلاش کردم که بشقابو بردارم اما باز از اون طرف کشیده شد :





- کیک خوبی بود .





این یعنی تشکر ؟! صفت مغرور برای چندمین بار در وصف این پسر در فکرم تکرار شد :





- ممنون .





قصد نداشت بشقاب را رها کند ، دستمو عقب کشیدم و ظروف کثیف رو داخل سینک گذاشتم و شروع به شستن کردم ،





حضور بسیار نزدیک کارلو در پشت سرم حس کردم ، سرمو به عقب برگردوندم در یک لحظه دست ها و پاهام یخ بست و تنم گرم شد ، حال عجیبی بود که در اثر تلاقی نگاه هایمان با هم در من به وجود اومد ،





شاید فاصله ام با پسر ایتالیایی به یک وجب می رسید و من برخلاف میلم پلک هامو بستم :



romangram.com | @romangraam