#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_95




داخل اتاق کارلو رفتم ، تا نگاهم به تخت افتاد چشمامو بستم ، کارلو بدون لباس و با یک شلوار خوابیده و خوشبختانه جدا از بچه ها یک سمت بود ،





روی سمتی که بچه ها بودند نشستم و دو دستمو نوازشگر روی موهای نرم و لطیفشون کشیدم ، آروم اسمشونو صدا زدم ،





فرانکو نشست و دستی به چشماش کشید و خودشو تو بغل من انداخت و دوباره خوابید ،





همونطور که دستمو روی کمر فرانکو می کشیدم یک دست دیگرم در حال نوازش بازوی آنجلا بود ،





سعی کردم وسوسه اشون کنم :





- باشه هر دو بخوابید تا من به تنهایی کیک بخورم .





یکدفعه هر دو ناگهانی چشم باز کردند و اعلام بیداری کردند ، خنده ای کردم و دست هر دو رو گرفتم تا از اتاق خارج بشیم که متوجه کارلو شدم که به آرنج دست راستش تکیه داده و بدون هیچ حرف و لبخندی به ما نگاه میکرد ،





تمام تلاشم مبنی بر این بود که بهش نگاه نکنم :





- برای عصرانه کیک آماده کردم اگر مایل بودی در خوردن کیک ما رو همراهی کن .





و با بچه ها از اتاق خارج شدیم ، صورت هر دو رو شستم و روی صندلی های میزنهارخوری نشستند ،

romangram.com | @romangraam