#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_94


من و فرانکو هم سلام کردیم اما جواب هیچ کدام مارو نداد و رو به کارلو پرسید :





- با اینا اومدی بیرون ؟





- فکر میکردم بینایی چشمات مشکلی نداشته باشه !





بچه ها با صدای بلند و آزادانه زیر خنده زدند و من هم سرمو پایین انداختم تا خنده ام معلوم نشه ،





بالاخره تونستم بر خندم غلبه کنم و سرمو بالا بگیرم ، کارلو خیلی جدی بدون ذره ای شوخی به دختری که قبلا در مهمانی کریسمس هم دیده بودمش نگاه میکرد ،





دختر مومشکی بالاخره بهش بَر خورد و بدون خداحافظی سر میز دیگری که یک خانم همسن و سال خودش نشسته بود رفت ،





همگی بدون هیچ حرفی نشستیم .





غذا در فضایی آرام خورده شد و وقتی داخل ماشین نشستیم بچه ها خوابشون برد ، کارلو به خانه رفت و بچه ها روی تختش گذاشت و خودش هم کنارشون خوابش برد.





من اما هیچ وقت به خواب عصر عادت ندارم به همین دلیل فکر کردم که یک عصرانه بعد از خواب حسابی می چسبه ،





داخل هر فنجانو پر کردم و همه رو داخل قابلمه گذاشتم ، وقتی که پختش کامل شد از قابلمه درآوردم و کیک های فنجانی رو داخل یک سینی برگردوندم ،



romangram.com | @romangraam