#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_92




- مگه فقط موقعی که آدم احتیاج داشته باشه خرید می کنه ؟





- آره عزیزم .





آنجلا متفکر دیگه سوالی نپرسید ، بعد از یک ساعت گشتن و خرید اسباب بازی هایی برای بچه ها سوار ماشین شدیم و باز هم به سمت مقصدی که من ازش خبر نداشتم راه افتادیم ،





مقابل یک رستوران ایستادیم و همگی پیاده شدیم ، اصلا حواسم نبود ظهر شده و موقع خوردن نهار هست ،





همگی سر یک میز چهار نفره نشستیم ، گارسون اومد سفارش گرفت ،





من به همراه بچه ها برای شستن دست هامون به سرویس بهداشتی رفتیم ، همونطور که از سرویس خارج می شدیم از ته دل هم می خندیدیم ، آنجلا جریان زمین خوردن کارلو رو جوری تعریف میکرد هر کسی می شنید از شدت خنده مطمئنا دلش درد می گرفت ،





همونطور که می خندیدم سرمو صاف کردم و با چشم میزمون رو جستجو کردم ، با صحنه ای که دیدم خنده روی لب هام ماسید ، دست های دختر مو مشکی دور گردن کارلو حلقه شده بود و من دست راست کارلو روی کمر باریک دختر رو دیدم ،





حال عجیبی داشتم ، نه ناراحت بودم نه خوشحال ، شوکه شده بودم ، مگر نه اینکه کارلو از ابتدا به همین شکل رفتار می کرد پس چرا الان شوکه شدم ؟!





صدای آنجلا باعث شدم به خودم بیام :





- دختره ی دهن گشاد باز هم پیداش شد !

romangram.com | @romangraam