#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_91
با بچه ها نشستیم ، متوجه نشدم کارلو چه چیزهایی خریداری کرد اما تا وقتی که با ساک خرید به سمت درب ورودی رفت و همزمان اشاره کرد که بریم دیگه سراغ ما نیومد .
از روبروی فروشگاهی که ویترینش نورپردازی جذابی داشت رد می شدیم که پاهای من میخ زمین شد و نگاهم روی لباس فیروزه ای رنگ ثابت موند ،
نه ، حداقل الان و در این بازه زمانی نه ، نمی تونم خرید کنم ، روحم این حجم زیاد قدرتو نداره !
امسال سومین سالیه که خرید عید ندارم ، خرید عید دل خوش می خواد که من خیلی وقته از دستش دادم .
دوباره حرکت کردم و همراه بقیه مشغول گشتن در مرکز خرید شدیم ،
آنجلا که دستم رو گرفته بود من رو مخاطب قرار داد :
- یامین تو خرید نمی کنی ؟
- نه .
- چرا ؟
- به چیزی احتیاج ندارم .
romangram.com | @romangraam