#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_85


از ماشین پیاده شدم و دست هامو باز کردم ، هر دو دست هاشونو از دست های کارلو خارج کردند و به طرفم دویدند ،





خم شدم و همزمان خودشونو تو بغلم انداختند ، هر دو رو فشردم و بوسیدم ،





بعد از کمی رفع دلتنگی همگی سوار ماشین شدیم و به سمت مقصدی که من هنوز ازش اطلاع نداشتم راه افتادیم .





کارلو روبروی یک مرکز خرید ایستاد ، اگر قبلا بود از خوشحالی جیغی می زدم و دست هایم رو به هم می کوبیدم ،





اما خیلی وقته که خیلی از خوشی های کوچک قدیمی از وجودم رخت بربسته .





همگی وارد مرکز خرید شدیم ، معماری جذاب و منحصر به فرد ساختمان اولین چیزی بود که نظرمو جلب کرد ،





کارلو قصد داشت برای بچه ها لباس بخرد و ما رو به سمت فروشگاه لوکس و باکلاسی که فقط البسه بچه گانه داشت راهنمایی کرد ،





چرا این پسر ایتالیایی این زمان رو برای خرید انتخاب کرده ؟ دقیقا نزدیک به عید و زمانی که قبلا همیشه من با مامان به خرید لباس برای عید می رفتیم !





بغضی عجیب گلومو می فشرد ، سعی کردم قورتش بدم و خودمو سرگرم دیدن لباس ها کردم ،





صدای بحث کردن آنجلا با کارلو باعث شد به سمتشون برم تا علت رو بفهمم ،



romangram.com | @romangraam