#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_84






نظر مساعدمو که اعلام کردم کارلو با گفتن شب به خیر بیرون رفت .





کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم ، همزمان کارلو هم از اتاقش خارج شد و با هم رخ به رخ شدیم ،





ثانیه ها کشدار شده بودند و نفس های هر دومون عمیق !





ریسمان نگاهمون حتی برای لحظه ای نمی گسست و من برای اولین بار حس جدیدی از این پسر چشم آبی دریافت کردم !





به خودم اومدم ، من دارم چه می کنم ؟! چرا توانایی گرفتن نگاهمو از چشمان روشنش ندارم ؟!





چشم هامو بستم ، خدایا من رو ببخش ! گناهم ناخواسته بود ، باور کن !





رومو برگردوندم و سلام کردم ، بعد از چند ثانیه پاسخمو داد و جلوتر از من راه افتاد ،





داخل ماشین که نشستیم تازه متوجه شدم ناخواسته لباس هامون همرنگه ، هر دو سر تا پا سفید پوشیده بودیم .





ماشین روبروی یک ساختمان ایستاد و کارلو پیاده شد و چند دقیقه بعد با بچه ها از ساختمان خارج شد ،





romangram.com | @romangraam