#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_81
یک پارچ دوغ هم که با ماست خودم درست کرده بودم با دو لیوان تکمیل کننده میز شام امشب بود ،
چشم های کارلو از دیدن رنگ غذا برق زد ، چشم هاشو بست و با لذت نفس عمیقی کشید ،
ته دیگو قسمت بیشترشو برای کارلو گذاشتم و فقط کمی خودم برداشتم ،
سه کفگیر برنج براش ریختم تا رضایت داد ، یک کفگیر سر خالی هم برای خودم ریختم ،
با این اشتهای عجیب کارلو به غذای ایرانی اگر به اندازه ی اکرم خانم در غذا روغن استفاده میکردم الان کارلو شبیه به بابا یک شکم زودتر از خودش وارد میشد ،
البته این شکمی که از بابا میگم تا قبل از مرگ یاسین بود ، یاسین خیلی تلاش کرد که با ورزش هیکل بابا روی فرم بیاره اما بابا وقتی ورزش میکرد از قبل هم بیشتر می خورد و حتی چاقتر هم شده بود ،
یاسین داداش نبودی ببینی که به چهلمت نرسیده شکم بابا به کمرش چسبید و پای چشماش هم گود افتاد ،
با صدای کارلو از افکارم خارج شدم :
- در این غذا زَهر ریختی ؟
romangram.com | @romangraam