#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_80




کاش اون شب پاستاشو نمی خوردم ! حالا یک شب با شکم گرسنه میخوابیدم نمی مُردم که !





در فریزر رو باز کردم ، چشمم به کدو و بادمجان که خورد سریع دست به کار شدم ،





برنجو که دم گذاشتم کاهو هم شستم و سالاد درست کردم ،





از اینکه لباسام بوی غذا بگیره همیشه متنفر بودم کارم که تمام شد سریع لباسامو عوض کردم و به محض ورودم به پذیرایی کارلو هم درب ورودی رو باز کرد ،





هر دو همزمان سلام کردیم که باعث شد خندمون بگیره ، البته خنده کارلو که به هر چیزی شبیه بود جز خنده !





کلا آدم سرد و مغروریه که عکس العمل هاش بدون انرژیه .





بدون هیچ حرفی هر دو دنبال کارهای خودمون رفتیم ، من به سمت آشپزخانه و کارلو به سمت اتاقش رفت ،





در قابلمه رو برداشتم ، وای چه خوش رنگ شده این خورشت کدو بادمجان من !





زیر هر دو قابلمه رو خاموش کردم و برنجو برگردوندم ، ته دیگ سیب زمینی رنده شده زعفرانی بدجور چشمک میزد ،





با ورود کارلو به آشپزخانه برنجو وسط میز گذاشتم ، دو بشقاب هم خورشت ریختم و با سالاد روی میز چیدم ،

romangram.com | @romangraam