#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_79






از جاش بلند شد و دست هاشو داخل جیب های شلوارش فرو برد ، سه قدم برداشت و روبروی ما ایستاد :





- رابرت شِیفِر هستم ، امیدوارم ترم خوبی رو با هم سپری کنیم .





جمله آخرو وقتی گفت که نگاه سبز منزجر کننده اش همراه با برقی ترسناک روی من بود ...





از داشنگاه که بیرون اومدم ماشین مشکی شاسی بلندی جلوم پیچید و من از ترس قدمی به عقب برداشتم و همزمان جیغ کوتاهی کشیدم ،





شیشه ی دودی رنگ ماشین پایین اومد و صورت پر از نفرتش معلوم شد :





- منتظر غافلگیری های بعدی رابرت باش .

مدام طول و عرض اتاق را طی میکردم ، رابرت بدجور فکر من را مشغول کرده بود ،





می ترسیدم در این کشور غریب مشکل و دردسری برایم ایجاد شود ،





از این به بعد تمام سعی خودمو در جهت نادیده گرفتنش می کنم ،





با دیدن ساعت سریع خودمو به آشپزخانه رسوندم ، حالا چه شامی بپزم که جناب کارلو از غذای ایرانی لذت ببره ؟!



romangram.com | @romangraam