#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_78
پاسخی نداد چون اصلا حواسش نبود ، دوباره تکرار کردم ، کم کم حواسش جمع شد و ابروهاش گره سختی خورد :
- بله درست بود ، امیدوارم خوب یاد گرفته باشی و در امتحانت موفق عمل کنی .
و بدون اینکه منتظر پاسخی باشه رفت و من بی توجه به رفتارهای عجیبش به خوندن ادامه دادم .
امتحاناتم به پایان رسید و نمره های بسیار خوبی اخذ کردم ، تقریبا نزدیک به نمره کامل !
و ترم بعد هم آغاز شد ...
سرکلاس منتظر استاد جدیدی بودیم که به تازگی وارد داشنگاه شده و هنوز وارد نشده جذبه اش شهرت پیدا کرده بود ،
درب کلاس باز شد و من هم مثل بقیه به احترام ورود استاد ایستادم ،
با دیدن فردی که به عنوان استاد از روبروم عبور کرد پاهام سست شد ، دستمو به لبه میز گرفتم و به سختی از خم شدن زانوهام جلوگیری کردم ,
دستشو به علامت نشستن پایین آورد و همه با هم نشستیم ، ضربان قلبم از همیشه تند تر میزد ،
چشم هاشو باریک و نگاه زشتش منو شکار کرد ، پوزخند اعصاب خورد کنی روی لب هاش شکل گرفت ،
سعی کردم با شجاعت تمام نگاهش کنم و طوری رفتار کنم که اصلا نمیشناسمش !
romangram.com | @romangraam