#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_8
در ساکمو بستم و زیپشو کشیدم ، زنگو زدم و چند ثانیه بعد صدای ضربه آرومی به در زده شد و من اجازه ورود دادم ، خدمتکار داخل شد و گفت :
- امری داشتید ؟
- این ساکو پایین ببر .
- چشم
ساکو بلند کرد و رفت ، یه بار دیگه اتاقو چک کردم تا چیزی رو جا نگذارم ، وقتی مطمئن شدم از اتاق بیرون اومدم و مستقیم به سالن رفتم ، خانواده دلوکا ایستاده و در حال صحبت بودند ، نزدیکشون رفتم ، آقای دلوکا نگاهش روی من چرخید و لبخندی زد ، پاسخ لبخندشو دادم و گفتم :
- از شما و خانوم دلوکا خیـلی ممنونم .
سرشو تکونی داد و بعد از خداحافظی با کارلو سوار ماشین شدیم .
حالا در ایران از وقتی دم در میای تا وقتی که راه بیفتی حداقل نیم ساعت طول میکشه ولی اینجا 5 دقیقه طول کشید اونم فکر کنم دیگه به خاطر من خیلی طولش دادند .
به ماشین های اینجا عادت نداشتم ، روی صندلی که نشسته بودم احساس میکردم کلاج و ترمز و اینا باید زیرپام باشه یا اینکه جلوم یه فرمون باشه .
گوشیمو با هنذفری از کیفم درآوردم و بعد از گذاشتن هنذفری داخل گوشم آهنگ سیروان خسروی رو پلی کردم و چشمام بستم :
یه صبح دیگه یه صدایی توی گوشم میگه
ثانیه های تو داره میره امروزو زندگی کن فردا دیگه دیره
نم نم بارون میزنه به کوچه وخیابون
یکی می خنده یکی غمگینه زندگی اینه
همه قشنگیش همینه
خورشیدو نورو ابرای دور و
هرچی که تو زمین و آسمونه بهم انگیزه میده
رها کن دیروزو زندگی کن امروزو
هر روز یه زندگی دوبارست یه شروع جدیدهــــــ
دوست دارم زندگی رو
خوب یا بد اگه آسون یا سخت نا امید نمی شم چون
دوست دارم زندگی رو
لا لا لا..
ها ها ها…
چشماتو وا کن یه نگاه به خودت تو دنیا کن
romangram.com | @romangraam