#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_72
چیزی انگار از روی گوشم برداشته و از داخل شالم بیرون کشیده شد ،
مدادمو جلوی چشمام گرفت :
- منظورت این که نیست ؟!
قربون حواس جمع خودم برم ، بدون اینکه پاسخشو بدم آرام مدادمو از از دستش بیرون کشیدم و دوباره سر جای قبلیم نشستم و حالا با مداد یافته شده میتونستم مساله امو حل کنم ،
با ضعفی که در دلم پیچید ساعتو نگاه کردم ، عقرب کوچیکه روی 10 و بزرگه روی 12 ایستاده بود ،
وارد آشپزخانه شدم ، در یخچالو باز کردم چشمم به یک ظرف در بسته که معلوم بود برای رستورانه خورد ،
از یخچال بیرون آوردم و دربشو باز کردم ، وای خدایا چه پاستایی !
یعنی برای شام کارلو بود ؟!
نه بابا الان که یک ساعته کارلو به خونه اومده و تا الان حتما شامشو خورده ،
شاید این غذا رو اضافه گرفته !
romangram.com | @romangraam