#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_73
صدایی که از شکمم برخاست جای تعلل نگذاشت ، قاشقی برداشتم و غذا رو به بشقاب منتقل کردم ،
با اشتهایی که انگار چند برابر شده بود همه اشو خوردم ، ظرفامو شستم و به سمت خروجی آشپزخانه رفتم که با کارلو برخورد کردم !
کنار رفت تا من خارج بشم و بعد وارد شد ، روی مبل نشستم و دوباره مشغول درس شدم ،
صدای کارلو از بالای سرم شنیدم که اسممو صدا میزد ، سرمو بلند کردم ،
بسم الله ... کارلو با ظرف خالی شده پاستا بالای سرم ایستاده بود :
- تو غذای منو خوردی ؟
ای وایِ من ! من غذای این مرد مغرورو خورده بودم ! بدون شک از این بدتر نمیشه ...
سعی کردم خودمو نبازم :
- خب من نمیدونستم این غذا متعلق به توئه ، متاسفم !
- الان تاسف تو برای من تبدیل به غذا میشه ؟
romangram.com | @romangraam