#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_70
مادربزرگ التیام بخش روح زخم خورده من و بچه ها شادی از دست رفته برای من بودند ،
با مادربزرگ آرامشی که مدت ها ازش دور بودم دوباره تجربه کردم و با بچه ها خنده ی از ته دلی که با لب هام قهر کرده بود دوباره آشتی کرد .
لباس هامو با لباسی مناسب عوض کردم ، شام هم مثل قبل از اومدن مادربزرگ دوباره حاضری خوردم ،
این روزها ایتالیا برایم غم انگیزتر از همیشه است و خانه ای که در طول تعطیلات بهترین روزهای عمرم درونش رقم خورد این روزها کسل آورترین روزهایم در آن سپری میشود .
امتحانات پایان ترم فرا رسید و فردا اولین امتحانم بود ، روی مبل چهار زانو نشسته و سخت مشغول حل کردن مساله فیزیک بودم ،
ای بابا مدادم کجاست ؟! ، کتاب هایی که اطرافم روی مبل پخش کرده بودم زیر و رو کردم اما خبری نبود ،
صدای چرخش کلید خبر از اومدن کارلو میداد ، اگر من در ایام امتحانات اینجا درس بخونم برای کارلو مزاحمتی ایجاد میشه ؟!
آخه تو اتاق اصلا نمیتونم برای خوندن درس تمرکز کنم !
کارلو در حالی که پالتوشو در می آورد به سمت اتاقش رفت و اصلا منو ندید
در حال جستجوی مداد گمشده بودم که صدای متعجب کارلو رو در حالی که سلام میکرد شنیدم ،
romangram.com | @romangraam