#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_69
قهقهه ام برای اولین بار بعد از مدت ها تمام فضای خانه رو پُر کرد ، اینقدر خندیدم که تمام عضلات صورتم درد گرفت ،
به سختی خندمو قطع و چشمامو باز کردم , با نگاه عجیب کارلو نگاهم گره خورد ، این برق نگاه کارلو از اتفاقات عجیبیه که اخیرا به وقوع پیوسته و من معنای این برق رو واقعا متوجه نمیشم !
نگاه ازش گرفتم و متوجه شدم مادربزرگ هم با صدای خنده من به جمع ما پیوسته .
سرفه ای مصلحتی کردم و بچه ها رو از پشتم به سمت جلو آوردم و طوری که کارلو بشنوه گفتم :
- من واسطه ی مناسبی برای برقرار کردن صلح بین شماها نیستم ، اگر من واسطه گری کنم مطئن باشید اگر یک درصد فکر بخشش در سرش باشه اون یک درصد به صفر میرسه ، مادربزرگ واسطه ی مناسبتری هست .
اینبار صدای خنده ی کارلو بلند شد و مادربزرگ از همه ما برای این خنده بیشتر متعجب بود !
بار دیگر آنجلا و فرانکو رو درآغوشم فشردم و هر دو رو بوسیدم ، بالاخره موقع جدا شدن من از این دو شکلات خوشمزه فرا رسیده بود ،
کارلو بچه ها رو صدا کرد ، به سمت بیرون هدایتشون کردم و تا زمانی که سوار ماشین شدند دستمو براشون تکون دادم ،
وابستگی به این بچه ها اشتباه بزرگیه که من مرتکب شده بودم !
وارد خانه شدم ، دلگیرتر از همیشه به نظر می رسید ، جای خالیه بچه ها و بیشتر از اون جای خالی مادربزرگ زیادی به چشم میومد ،
romangram.com | @romangraam