#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_65
یاد نیم ساعت قبل افتادم که بعد از اینکه مادربزرگ از اتاقم بیرون رفت با دو رکعت نمازی که برای یاسین خوندم بالاخره آروم شدم و وقتی که بیرون اومدم متوجه شدم تمام این مدت کارلو سَر بچه ها رو گرم کرده تا متوجه صدای بلند زجه های من نشوند ،
کیک به دست همراه با آنجلا از آشپزخانه خارج شدیم ، خداروشکر کیک نسوخته و خیلی خوب مغز پُخت شده بود ،
فرانکو با دیدن کیک چشمانش برق زد و به سمت من دوید ، مدام قد بلندی میکرد که به کیک دست بزنه و من هم کیکو بالاتر میبردم :
- خیلی خب ، الان تقسیم میکنم همه با هم بخوریم .
کیکو که تقسیم کردم مادربزرگ با سینی قهوه وارد پذیرایی شد ، حقیقتش روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم ،
حالا که اون حرف ها رو از من شنیده چه فکری درباره ام میکنه ؟!
نهایت سعی ام رو میکردم تا چشمم در نگاهش نیافته ، میترسیدم در نگاهش ترحم یا تاسف ببینم .
کیک با قهوه که صرف شد دوباره کارلو با بچه ها سرگرم بازی شد ،
وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست آروم وارد اتاقم شدم و گوشیمو برداشتم ، مردد بودم اما بالاخره انگشتم اسم مامان رو لمس کرد ،
romangram.com | @romangraam