#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_64




از شدت اشک دیگه نتونستم ادامه بدم ، صدای زجه ام از جگر سوخته ام بلند شد ،





مادربزرگ منو به آغوش کشید ، پیراهنش توی دستام مچاله شد ،





هر چی زجه میزدم حالم خوب نمیشد حتی دست هایی که روی کمرم هم کشیده میشد ذره ای منو آروم نمیکرد ،





سرمو به سمت سقف گرفتم و فریاد کشیدم :





- خــــــــدا





برای اولین بار قطره ی اشکو دیدم که از چشم های زیبای مادربزرگ روی گونه اش چکید ...





- من بابت اینکه عصبانیت کردم معذرت میخوام .





لبخندی زدم :





- موافقی کیکو از فر دربیاریم ؟





کیکو درآوردم و سطحشو با شکلات مایع پوشوندم و برای تزئین با اسمارتیز یک لبخند روی کیک درست کردم ،

romangram.com | @romangraam