#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_63


دخترک انگار متوجه اوضاع ناآرام شد که فوری قبول کرد و رفت .





مادربزرگ به آرامی وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست ،





ناآرام لب تخت نشستم و سرمو میون دستام گرفتم ، دست های لطیفش روی شونه هام نشست ،





سرم گیج میرفت ، احساس میکردم دیوارهای اتاق هر لحظه به من نزدیکتر میشن ،





دست هاش هنوز روی شونه هام به صورت دورانی حرکت میکرد ،





سرمو به طرف پیرزن مهربان چرخوندم :





- یکدفعه صدای آخ بلندی که گفت باعث شد سرمو از روی سینه اش بلند کنم ،





بغضمو قورت دادم ,





چشمای عسلیش بیش از حد درشت شده بود ، از پشت شونه های پهن یاسین چشمم به سعید افتاد که شی ای رو از بدن یاسین بیرون آورد و من چاقوی سرخ شده از خون داداشمو دیدم ،





یاسین در حال افتادن بود که از شونه اش گرفتم ، مانتوی سفیدم پر از خون برادرم شده بود ؛



romangram.com | @romangraam