#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_62






هق زدم :





- داداش بخدا من نمیخواستم ...





وسط حرفم پرید :





- هیس فعلا هیچی نمیخواد بگی .





دست راستش به سمت سرم اومد و روی موهام نوازش گونه کشیده شد ، آرامش از دست رفته ام کم کم نزدیک به بازگشتش بود که یکدفعه ...





با صدای ضربه هایی به درب اتاق از خاطره ی تلخی که مرور هر ثانیه اش ذره ذره روحمو از بین میبره جدا شدم ،





دربو باز کردم ، مادربزرگ در حالی که دست انجلا در دستش بود پشت در انتظارمو میکشیدن ،





مادربزرگ با دیدن چهره ام لبخندش از بین رفت و به طرف آنجلا خم شد :





- عزیزم برو پیش کارلو ، بعدا با یامین حرف میزنیم ، خب ؟





romangram.com | @romangraam