#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_61




از صبح خیلی تلاش کردم حواسمو پَرت کنم تا یادم بره امروز چه روزیه ؛





کاش میشد دست بعضی از اتفاق ها رو گرفت تا نیافتند ...





دلم از بغض پُر شده ، کاش امروز اینجا نبودم ، امروز دلم سنگ سیاهی که چهره یاسین روش حک شده رو میخواد ،





امروز سالگرد اون روز شومه ، روزی که حتی دلم نمیخواد به یاد بیارم اما خیلی چیزها در زندگی دست ما نیست ،





از جام بلند شدم ، در اتاقو قفل و تک پنجره اتاقمو باز کردم و سعی کردم با نفس های عمیق همه چیزو فراموش کنم اما تصویر اون روز پیش چشمام پر رنگتر شد :





با هم درگیر شدند ، رگ گردن داداشم در حال انفجار بود ، زور یاسین با اون بازوهای عضلانی و هیکل ورزشکاری به سعید که اندام متوسط و قد کوتاهتری از یاسین داشت می چربید ،





دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و هق می زدم ، با مشت آخر یاسین , سعید نقش زمین شد و نتونست از جاش بلند بشه ،





یاسین سمت من اومد و در حالی که مقنعه امو دستم میداد تا سرم کنم با نگرانی گفت :





- یامین جان ، عزیزم ، حالت خوبه ؟





مقنعمو گرفتم و خودمو در آغوش پر از مهر یاسین رها کردم ، دست هاش محکم دورم پیچیده شد ،

romangram.com | @romangraam