#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_60


کیکو که داخل فر گذاشتم با صورت پُر از خامه و شکلات دختربچه ی موطلایی برخورد کردم :





- اوه نه ، مواظب باش دستاتو به جایی نزنی .





بغلش کردم و به سمت سینک ظرفشویی بردمش ، کف دست های شکلاتیشو نزدیک صورتم آورد :





- نه آنجلا دستاتو به صورتم نزن !





دست هاش به صورتم نزدیکتر میشد ، میدونستم میخواد شیطنت کنه اما اعصاب ضعیف من در اون لحظه کِشِش نداشت :





- الان وقت شیطنت نیست .





اما دست هاشو به صورتم چسبوند ، روی زمین گذاشتمش و عصبی گفتم :





- مگر نگفتم دستتو نزن ؟! اصلا بچه ی خوبی نیستی ، دیگه دوستت نیستم .





با عصبانیت از آشپزخانه خارج شدم و با گام های بلند وارد اتاقم شدم ، درو که قفل کردم پشت در سُر خوردم ،





امروز یامین همیشه منطقی خبری ازش نیست انگار که امروز از پیش من رفته !



romangram.com | @romangraam