#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_59






این فسقلی بعد از 3 روز فهمیده بود چطور با یامین گفتنش من نرم میشم :





- جانم ؟





دستاشو آورد جلو :





- لاک !





به ناخن ها کوچولوی دست ها و پاهاش لاک صورتی زدم ، فوری از اتاقم بیرون دوید من هم با لبخند پشت سرش بیرون اومدم و به آنجلایی نگاه کردم که سعی داشت دست ها و پاهای لاک زده اشو به کارلویی که سرگرم بازی شبیه به پلی استیشن با فرانکو بود نشون بده ،





یعنی هیچ فرقی بین فرانکوی کوچک و مرد بالغی به نام کارلو در حین بازی کردن نبود ، هر دو انگار که همسن و سال باشند با هم رقابت داشتن ،





این بین آنجلای کوچک از بی توجهی کارلو عصبی شده بود ، رفتم جلو و دست آنجلا رو گرفتم و گفتم :





- در درست کردن کیک شکلاتی به من کمک میکنی ؟





مادربزرگو وادار به استراحت کردم و با آنجلا درست کردن کیک رو شروع کردم ، البته دخترک شیطون که فقط خراب کاری میکرد ،





romangram.com | @romangraam