#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_58
کم کم سرمای درون استخون های بدنم جاشو به گرمای دلچسبی داد ، سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به دونه های برفی که مثل نگین های درخشان روی زمین می نشستند نگاه کردم ،
ذهنم به گذشته پرواز کرد ، روزهای برفی ای که من و یاسین در حیاط بزرگ خونه برف بازی می کردیم و با کمک مامان و بابا آدم برفی می ساختیم ،
زمین بزرگ حیاط خونه سپید پوش که میشد ردپای من و یاسین روی برف ها نقش می بست ، دنبال هم می دویدیم و صدای خنده های ما تمام فضای حیاطو پُر میکرد ،
روزهایی که یادآوریش مثل قرص زیر زبانی میماند برای وقت هایی رگ دلت از حجوم خاطرات میگیرد ،
روزهایی که شبیه به آبنبات های چوبی کودکی هوس تجربه دوباره را به دل می اندازد ،
روزهای قشنگی که تا ابد به دلم سنجاق شده و در طاقچه دلم همیشه ماندگار است .
اینقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم ، بچه ها با غر غر از خواب بیدار شدند و با قیافه های درهم سر میز شام نشستند و من حاضرم قسم بخورم اصلا متوجه نشدند شام چی بود و چه خوردند !
روزهای زمستانی تعطیلات کریسمس در خانه کارلو با وجود دو بچه شیرین و خوشمزه به روزهای بهاری تبدیل شده بود ...
آخرین بافت هم زدم و با کِش بستم ، دست دختر کوچولوی زیبا رو گرفتم و جلوی آینه بردم ، از دیدن دو گیس بافته شده روی شونه هاش از ذوق جیغی زد و خودشو تو بغلم پرت کرد ، آنجلا رو محکم به خودم فشردم ، بوسه ی دلچسبی به گونه ام زد و گفت :
- یامین ؟
romangram.com | @romangraam