#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_57


آنجلا سمت کارلو دوید و نزدیک گوشش چیزی زمزمه کرد ، کارلو سرشو سمت فرانکویی که در آغوشش بود کج کرد ،





چند دقیقه بعد همگی در حال درست کردن آدم برفی بودیم ، آنجلا و فرانکو هم اصلا انگار نه انگار با هم دعوا کرده بودند !





سر آدم برفی که کامل شد دو تا شاخه درخت که در گوشه ای افتاده بود برداشتم و جای دست ها گذاشتم ،





دو تا گوی که به پوت هام آویز بود از پوتم جدا کردم و جای چشم ها گذاشتم ،





کارلو هم یک تک دکمه از روی جیب کتش کند و جای دماغ گذاشت ،





یک تکه شاخه که که به شکل نیم دایره بود جای لبخند آدم برفی گذاشتیم ، آنجلا هم شال گردنشو دور گردن آدمک برفی خندان انداخت ،





کارلو گوشیشو درآورد و تعداد زیادی سلفی گرفت ، من هم یک دختر نوجوانی رو صدا کردم و ازش خواستم از ما عکس بگیره ،





من یک طرف آدم برفی و کارلو طرف دیگر ایستاد ، آنجلا و فرانکو هم وسط ما ایستادند و با لبخند هر 4 نفر یک عکس به یادگار در گوشی من ثبت شد .





داخل ماشین که نشستیم آفتاب در حال غروب بود ، دقیقه ای نگذشته بود که بچه های شیطون خوابشون برد ،





دستکش هامو درآوردم ، پوست سفید انگشتانم به قرمزی گرایش داشت ، دست هامو جلوی دریچه بخاری ماشین گرفتم ،



romangram.com | @romangraam