#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_56






هر دو در حال گریه بودند ، آنجلا به پاهای من چسبید و فرانکو هم خودش رو در آغوش کارلو انداخت .





روی زانوهام نشستم و آنجلا رو در آغوش گرفتم ، دستمو به موهای ابریشمی اش کشیدم و گفتم :





- عزیزم نمیخوای بگی چی شده ؟





هق زد :





- همش به من گلوله برفی زد اصلا فرصت نداد من هم درست کنم .





صدامو آرام کردم :





- مگر قرار نبود آدم برفی درست کنیم ؟





یکدفعه گریه اش قطع و سرش از روی شونه ام برداشته شد ، کمی فکر کرد و اشکاشو پاک کرد :





- من برای درست کردن آدم برفی آماده ام .





romangram.com | @romangraam