#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_54


پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و هنوز شادی بچه ها ادامه داشت ، من هم موقیعتم همونطور مثل قبل گردنم به سمت عقب کج شده بود .





سنگینی نگاه کارلو رو حس کردم ، لبخندم کمرنگتر شد و سعی کردم به روی خودم نیارم ،





چراغ سبز شد و ماشین دوباره حرکت کرد و سنگینی نگاه هم دیگه روم نبود .





به منطقه ای رسیدیم که سر تاسر از برف تمیز و یکدستی پوشیده شده بود ،





عده ی زیادی اونجا برف بازی میکردن و آدم برفی میساختن ،





محو منظره پوشیده از برف بودم که گوله برفی به پهلوم خورد ، فرانکوی شیطون بود





و این شد آغاز برف بازی ما ، من و فرانکو به سمت هم گوله پرتاب میکردیم و آنجلا و کارلو با هم .





من سعی میکردم گوله های سبک و کوچیک درست کنم و طوری پرت میکردم که اکثرا به پسرک زیبا برخورد نکنه ، اون هم فکر میکرد از من خیلی قوی تره ،





یکدفعه گوله برف نسبتا بزرگ و سنگینی به بازوم خورد به پهلو برگشتم ، نگاهم در آبی براق چشمان کارلو افتاد ،





ابروی سمت چپم بالا رفت ، گوله ی بزرگی درست کردم و محکم به طرف شکمش پرتاپ کردم ،



romangram.com | @romangraam