#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_53
عصر با دیدن زمین سفید پوش تصمیم بر این شد که برای برف بازی به بیرون بریم ،
پالتوی چرم بلند قهوه ای روشن با شلوار همرنگ گرمی پوشیدم ، موهامو گوجه کردم و کلاه شکلاتی رنگمو تا روی گوش هام پایین کشیدم ، شال ست کلاهمو دور گردنم پیچیدم .
هر چه به مادر بزرگ اصرار کردم همراهی ما رو قبول نکرد و گفت تا ما بیاییم شام را آماده می کند .
تو ماشین بچه ها عقب در حالی که کمربندهاشونو بسته بودند از کارلو خواستن یک آهنگ بگذاره ،
آهنگی شاد فضای ماشینو پر کرد و بچه ها شروع به دست زدن و شادی کردن ،
چقدر دنیای بچه ها پاک و قشنگه !
آنجلا خودشو کشید دستامو گرفت و کوبید بهم و گفت :
- دست بزن دیگه .
برگشتم عقب و همینطور که با لبخند نگاهشون میکردم شروع به دست زدن کردم .
romangram.com | @romangraam