#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_52
- رد نکردن دست یک بانو ویژگی یک جنتلمن واقعیه .
کمی نگاهم کرد ، چشم هاش شبیه به دو تیله بزرگ مشکی براق بود ، حدس زدم حرفمو قبول کرده باشه ،
دست بردم چنگالو برداشتم و به دهانش نزدیک کردم ، دهانش که باز شد لبخند پیروزی روی لب هام نقش بست ،
غذای فرانکو رو کامل بهش دادم ، در طول خوردن برخلاف قبل خیلی آروم نشست و بازیگوشی نکرد ،
مادربزرگ و کارلو هر دو متعجب بودند که چطور من در این زمان کم به این پسربچه غذا دادم !
خب بچه ها هم زبان مخصوص به خودشون رو دارند و فکر میکنم کارلو این زبان رو اصلا بلد نیست !
به مادربزرگ در جمع کردن آشپزخانه کمک کردم ، مادربزرگ اصرار کرد که من بیرون برم و بهم اطمینان داد که کار خاصی نمونده .
از درگاه آشپزخانه که بیرون اومدم با دیدن صحنه ی روبروم لبخند روی لب هام نقش بست ،
کارلو روی زمین خوابش برده بود ، آنجلا دستاش دور گردن کارلو حلقه شده و سرش روی سینه اش و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، فرانکو روی شکم کارلو و دستاشو دور بدنش افتاده بود و نفس های آرومش نشان از خواب شیرینی میداد .
چرا کارلو اصلا شباهتی به روزهای اولیه نداشت ؟! هر روز ابعاد متفاوتی از شخصیتش نمایان میشه !
romangram.com | @romangraam