#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_51


از کارلو خواستم اجازه بده من به فرانکو غذا بدم ، متعجب به لبخندم نگاه کرد ، یعنی واقعا نمیتونست دلیل خنده منو تشخیص بده ؟!





دوباره درخواستمو گفتم ، با کمی تعلل قبول کرد و پسربچه بازیگوش رو به من سپرد ،





فرانکو روی صندلی کنارم نشوندم ، تیکه ای غذا به چنگال زدم و به دهانش نزدیک کردم ، مقاومت فرانکو در برابر نخوردن آن تیکه بسیار زیاد بود ،





سرمو نزدیکش بردم و آرام گفتم :





- دوست داری یک پسر جنتلمن باشی ؟





کمی فکر کرد :





- مگر الان نیستم ؟





لنگه راست ابروم بالا رفت :





- بله هستی اما منظورم اینه که درصدش بالاتر بره .





- خب دوست دارم بیشتر بشه .



romangram.com | @romangraam