#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_50






- افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟





پسرک کمی بزرگتر ازآنجلا روبروم ایستاد و خودش رو فرانکو معرفی کرد ،





دستشو فشردم و اظهار خوشبختی کردم ، موهای مشکی براق پسرک بسیار پرپشت بود طوری که دلم میخواست انگشتانم رو داخلشون فرو کنم .





صبحانه رو به تنهایی خوردم ، گویا این بچه ها صبح زود با کارلو و مادربزرگ صبحانه خورده بودند .





خونه همیشه ساکت و آرام کارلو حالا فقط صدای جیغ هیجان زده و خنده بچه ها و در کمال تعجب صدای خنده های کارلو در خانه پیچیده بود .





خنده کارلو بسیار عجیب بود مثل بارش برف در یک روز گرم تابستانی !





سر میز نهار کنترل دو تا بچه همزمان خیلی سخت بود ، کارلو واقعا به دشواری همزمان به هر دو غذا میداد ،





به سختی جلوی خودم رو گرفته بود که نخندم ، کارلوی مغرور که همیشه از بالا به همه نگاه میکنه و مدیر یک شرکت بزرگ بین المللی که در محل کار همه از جذبه اش حساب میبرند در حال غذا دادن به دو بچه ای بود که به طرز عیجیبی مقاوم در برابر خوردن بودند .





ای خدا من چرا نمیتونم خندمو کنترل کنم ؟! اینقدر کلنجار رفتم تا خندم منتهی به لبخندی ملیح روی لب هام شد ،





romangram.com | @romangraam