#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_5


- آخرش که قراره بری پیش جناب کارلو ، حالا اینا چه شکلی هستن ؟

- قراره چه شکلی باشن ! شکل آدمیزادن

- منظورم اینه که خوشگلن ؟ زشتن ؟ کوتاهن ؟ بلندن ؟

حرفشو قطع کردم و گفتم :

- هستی خواهشا بی خیال .

- خدایی خیلی بی ذوقی .

- ذوق یعنی متر کردن مردم ؟

- باشه بابا فهمیدم خواهشا رو فاز نصیحت نرو .

خنده ای کردم و حدود یه ربع باهاش گپ زدم ، وقتی قطع کردم احساس کردم چقدر دلم میخواست هستی هم در اینجا کنارم بود .

دستمالو از روی پام بالا آوردم و دور دهنمو پاک کردم ، صندلیمو عقب کشیدم و بلند شدم ، دستمالو روی میز گذاشتم و خواستم به سمت اتاقم برم که با صدای آقای دلوکا ایستادم :

- دوشیزه یامین میشه جمع ما رو برای قهوه خوردن 4 نفره کنی ؟

ناخودآگاه لبخندی روی لبام نقش بست ، برگشتم و پاسخ دادم :

- البته به شرط اینکه اجازه بدید به جای قهوه ، چای با دستپخت بنده رو میل بفرمایید .

- اوه با کمال میل قبول میکنم دوشیزه زیبا .

از خدمتکار که پرسیدم فهمیدم فقط زعفران در آشپزخانه موجود هست ، سریع به اتاقم رفتم و از قوطی داخل ساکم چند تا هل برداشتم ، سریع چای مخصوص خودمو دم کردم ، درحال گذاشتن فنجون ها داخل سینی بودم که یاد مامان و بابا و یاسین افتادم ، هر وقت دور هم جمع میشدیم من چایی درست میکردم و یاسین چقدر سر به سرم میگذاشت ، قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی سینی افتاد ، سریع با پشت دستم اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم .





سینی به دست وارد سالن شدم ، خانوم و آقای دلوکا لبخندی زدند و کارلو هم خیلی بی تفاوت در حال کار با لب تاپش بود ،

سینی رو روی میز وسط گذاشتم و نشستم ، قوری رو با دستگیره برداشتم و 4 فنجون رو پر کردم ، اولین فنجون رو با نعلبکی برداشتم و به دست آقای دلوکا دادم تشکر کرد ، فنجون بعدی رو به خانم دلوکا دادم لبخندی به نشانه ی تشکر زد پاسخشو دادم ،

آخرین فنجون رو به سمت کارلو گرفتم اما اصلا حواسش به من نبود و غرق در لب تاپ بود ، سرفه ی مصلحتی کردم اما انگار نه انگار ، دستم خسته شده بود ، مجبور شدم بگم :

- آقای کارلو بفرمایید .

سرشو بلند کرد و نیم نگاهی به من و فنجون در دستم انداخت و همونطور که دوباره مشغول میشد گفت :

- من قهوه میخورم .

از حرص لبامو روی هم فشار دادم ولی چیزی نگفتم ، فنجون رو جلوی خودم گذاشتم ، کسی هم حرفی نزد ،

رفتارشون زیادی برام غریب بود ، مدام در حال مقایسه رفتار آقا وخانوم دلوکا با مامان و بابا بودم ولی باید عادت کنم که من در ایتالیا با فرهنگی متفاوت هستم .

چایی که خوردیم از من تشکر کردند و خدمتکار سینی رو به آشپزخانه برد ، که یکدفعه کارلو خطاب به من گفت:

- گفتم که قهوه میخورم .

- خب من چیکار کنم ؟

- برام قهوه بیار .

romangram.com | @romangraam