#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_4
نمیدونم چهرمو تو اون لحظه چطوری توصیف کنم ؟!
آقای دلوکا به من باید میگفت اون وقت جناب کارلو میتونسته مخالفت هم بکنه !
نفس عمیقی کشیدم تا آرامشو از دست ندم و در کمال ادب گفتم :
- بله پدر به من گفته بودند که بنده باید در خانه جناب کارلو اقامت داشته باشم و من هم از شما سپاسگذارم اما من یک مسلمان هستم و در خانه ای که سگ باشه نمیتونم زندگی کنم .
آقای دلوکا متعجب شده بود و کارلو هم که اصلا براش مهم نبود ، بعد از گذشت چند ثانیه آقای دلوکا گفت :
- چرا ؟
- چون سگ در اسلام نجس هست .
آقای دلوکا کمی فکر کرد بعد با اشاره ای با کارلو به اتاق رفتند و سگ مذکور هم به دنبالشون داخل اتاق رفت .
اینا دیگه زیادی راحت و بدون تعارف بودند حداقل یه عذر خواهی از من به عنوان مهمان میکردند بعد میرفتند .
چشمامو بستم ، عادتم بود برای اینکه بتونم آرامش پیدا کنم چشمامو میبستم و به خدا توکل میکردم ،
خدایا خودت به من یاری بده تا بتونم در این کشور با این فرهنگ و از همه مهمتر در خانه ی کارلو زندگی کنم .
موبایلمو از جیبم در آوردم ، باید یه سیمکارت از اینجا بگیرم ، همونجوری که نگاهم به گوشم بود و مدام با خودم تکرار میکردم که سیمکارت نباید یادم بره به سمت اتاقم راه افتادم ، داشتم از روبروی اتاق آقای دلوکا رد میشدم که با شنیدن اسمم کنجکاو گوشمو به در چسبوندم :
- یامین در این کشور غریبه ، به غیر از این نادر و خانوادش برای من عزیز هستند و من نمیتونم دختر عزیزمو رها کنم .
- اوه پدر دیگه زیادی اغراق میکنید ، من نمیفهمم که من چرا باید دو سه سال دوری از ردلی ، از دست دادن نسبی استقلالم ، اشغال شدن قسمتی از خونه ام و بسیاری از مشکلات و معضلات دیگه رو به خاطر این دختر تحمل کنم ؟
- چون من میخوام ، کارلو نمیخوام یادت بره که من پدرتم و موقعیت شغلی که الان داری مدیون من هستی ، به پاس تمام موفقیت هایی که من برات رقم زدم درخواست منو باید قبول کنی .
دیگه باقیشو گوش نکردم و به مسیرم ادامه دادم تا به اتاقم رسیدم ، شالمو درآوردم و به سرویس داخل اتاق رفتم ،
بسم الله گفتم و وضو گرفتم ، سجاده و چادرمو از ساکم بیرون آوردم ، قبله رو با قبله نما پیدا کردم و سجادمو پهن کردم ، چادرمو سرم انداختم و برای نماز ظهرم قامت بستم ، نماز از اون دسته کارایی بود که واقعا بهم آرامش میداد .
سلام نماز عصرمو که دادم پیشونیمو روی مهر گذاشتم و شروع به صحبت با خدا کردم ، اینکه همیشه پشت و پناهم باشه ، هیچ وقت به حال خودم رهام نکنه ، غرورمو حفظ کنه ، کمکم کنه هیچ زمانی بار اضافی و زحمت برای کسی نباشم ، اگر عمری باقی بود این دو سه سال در این کشور غریب تنهام نزاره .
هنوز سر از سجده بلند نکرده بودم که تقه ای به دراتاق خورد ، سرمو بلند کردم و اجازه ورود دادم ، خدمتکار وارد شد تعجب به راحتی در چشماش دیده میشد ، گفت که آقای دلوکا خواسته من به سالن برم ، ولی من قبول نکردم و گفتم فعلا آمادگی ندارم .
چادرمو درآوردم و دولا شدم که سجادمو جمع کنم که گوشیم زنگ خورد ، سجاده رو رها کردم و گوشیمو برداشتم ، با دیدن اسم هستی بدون معتلی جواب دادم :
- جانم
- ســــــلام یامیــــن
- ســــــلام عزیزم . خوبی ؟
- مرسی . تو خوبی ؟ رسیدی ؟ کی رسیدی ؟ الان کجایی ؟
- چه خبرته ، یه نفس بکش ، من خوبم ، یه چند ساعتی میشه که رسیدم ، الانم خونه آقای دلوکا هستم .
شیطون پرسید :
- آقای پائولو دلوکا یا کارلو دلوکا ؟
- شیطون نشو ، آقای پائولو دلوکا
خنده ای کرد و گفت :
romangram.com | @romangraam