#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_3


مرحله دوم چند تکه سوخاری در بشقاب دیگری مقابلم قرار گرفت ، عجیب بود نمیتونستم تشخیص بدم که کدام یک از گروه های گوشت یا مرغ سوخاری شده ، تیکه برش دادم و داخل دهانم گذاشتم ، وای عالــــــــــیه، ترکیب گوشت گوساله با مرغ که سوخاری شده فوق العاده بی نظیر بود .

مرحله سوم تکه ای ترامیسو در بشقاب کوچکی جلوم گذاشت ، به نظر من طعمش خوشمزه ولی در حد همون ترامیسوهای ایران بود نه بیشتر نه کمتر .

و من در هر سه مرحله فقط مقداری از هر کدوم خوردم ، چون معدم گنجایش این حجم زیاد رو نداره .

روی مبل های سلطنتی طلایی رنگ نشستیم ، پای چپمو روی پای راستم انداختم ، خدمتکار برامون قهوه آورد ،

عجیب بود که هنوز 24 ساعت از ندیدن خانوادم نمیگذشت و من دلم به طرز عجیبی براشون تنگ شده بود !

آه عمیقی کشیدم که با صدای آقای دلوکا به خودم اومدم :

- دوشیزه یامین آه برای چی ؟

- خب میدونم عجیبه ولی کمتر از 24 ساعت دلم برای خانوادم تنگ شده نمیدونم قراره چجوری اینجا دوام بیارم !

- میتونم بپرسم چرا اینجا رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردی ؟

- خب من دلم میخواست ادامه تحصیلم جایی متفاوت باشه و ترجیح دادم به محیطی با فرهنگی برم که از کشورم خارج باشه و من از بچگی زبان انگلیسی و ایتالیایی رو به خواست پدر و مادرم یاد گرفتم و انتخاب من به پیشنهاد خانوادم کشور ایتالیا شد .

- این خیلی خوبه !

کمی از قهوه ام نوشیدم و با دقت به اطرافم نگاه کردم ، ظروف عتیقه و آنتیک گوشه به گوشه خونه بزرگ و باشکوه و دوبلکس خانواده دلوکا به چشم میخورد ، تابلوهایی با طرح های قدیمی به دیوار های کاراملی رنگ نصب شده بود ، فرش های گردویی رنگ دستباف روی پارکت ها زیادی به چشم میومد ، اوه اصلا این چیزا با سلیقه من سازگار نیست ، احساس میکنم وسط موزه نشستم و قهوه میخورم !

خانوم و آقای دلوکا بعد از نوشیدن قهوه برای استراحت به اتاقشون رفتن و به من اختیار قدم زدن در این اطرافو دادند .

نمیدونم اینا زیادی راحتن یا ما خیلی سخت میگیریم ؟!

بالاخره باید عادت کنم ، قراره دو سه سال اینجا زندگی کنم .

با همون تیپ از خونه بیرون اومدم ، راه افتادم به سمت پشت خونه .

پشت خونه یه زمین بزرگ بود که شرایط بازی گلف رو داشت ، شروع به قدم زدن کردم ، هوا صاف و آفتابی بود ولی به نظرم گرفته دیده میشد شاید چون هوا برام غریبه ، حالا دلم هوای آلوده تهران طلب میکرد .

با صدای ماشین سرجام میخکوب شدم ، صدا از جلوی ساختمان بود ، سریع پا تند کردم و خودمو به جلوی ساختمان رسوندم و پشت دیوار مخفی شدم تا ببینم کیه ، یه پسر جوان از ماشین مدل بالایی که من مدلشو بلد نبودم پیاده شد پشت سرش یه سگ سفید رنگ با جثه متوسط بیرون اومد .

با سگش وارد ساختمان شدند ، واقعا از سگ منزجر بودم ، حتی برای یک دقیقه هم حاضر نیستم با یک سگ تو یک خونه باشم .

روی صندلی تراس نشسته بودم که خدمتکار اومد گفت که آقای دلوکا درخواست ملاقات با من داره .

وارد سالن که شدم همون پسر جوان رو در حال صحبت با آقای دلوکا دیدم ، اخمام از دیدن سگ که روی زمین کنار پای پسر نشسته بود توی هم رفت .

با صدای سلام من سر هر دو به سمت من چرخید ، از سرمای چشم های پسر خون در رگ هایم یخ بست ، هر دو پاسخم رو دادند و آقا دلوکا ازم خواست که بنشینم .

آقای دلوکا منو مخاطب قرار داد و گفت :

- دوشیزه یامین عزیز میخوام پسرمو بهت معرفی کنم ، کارلو تک پسر خانواده دلوکا و مدیر فعلی شرکت بین المللی ...

رو به پسر دلوکا گفتم :

- خیلی خوشبختم .

اون هم خیلی سرد از دیدن من اظهار خوشبختی کرد ، رفتارش به شدت مزخرف بود .

دوباره آقای دلوکا منو خطاب کرد :

- خب تو باید در مدت تحصیلت در خانه ی کارلو زندگی کنی ، با کارلو هم صحبت کردم مخالفتی نداره .

romangram.com | @romangraam