#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_2


کمربندمو باز کردم و از جام بلند شدم و مانتومو صاف کردم ، جلو رفتم و از پله ها پایین اومدم ، هوا روشن بود و گرمای آفتاب زیادی اذیتم میکرد .

وارد فرودگاه شدم ، ساکمو تحویل گرفتم و راه افتادم ، با چشمام دنبالشون میگشتم ، که یه دفعه یکی اسممو با لهجه ایتالیایی صدا زد ، آقای دلوکا بود ، لبخندی زد و به ایتالیایی گفت :

سلام دوشیزه یامین ، به شهر رم خوش آمدی.

پشت سرش خانم دلوکا هم سلام و خوش آمد گفت ، با خوش رویی جواب هر دو رو دادم .

از فرودگاه خارج شدیم ، یک لیموزین منتظرمون بود ، راننده درو باز کرد و هر سه نشستیم .

در طول مسیر بودیم که آقای دلوکا پرسید :

آقای دکتر حالش چطوره ؟

پدر حالشون خوبه و دلتنگ شما هم بودن ولی متاسفانه نتوستن منو همراهی کنن .

دختر خیلی بزرگ شدی ، در ذهنم یک دختر کوچولوی 15 ساله بودی اما با دیدن یک دشیزه زیبا متعجب شدم .

لبخندی زدم و تشکر کردم .

ماشین مقابل یک ساختمان با معماری قدیمی و بزرگ با نمای کرم رنگ که اطرافش فقط سبزه بود ایستاد .

داخل ساختمان فقط وسایل آنتیک و قدیمی به چشم میخورد ، از این نوع دکوراسیون زیاد خوشم نمیومد .

خانم دلوکا گفت :

عزیزم تا وقت نهار استراحت کن .

تشکری کردم و خدمتکار منو به اتاق های طبقه بالا برد ، وارد اتاق که شدم خدمتکار که لباس سرمه ای و سفید تنش بود گفت :

اگر به چیزی احتیاج داشتید زنگ بالای تخت رو فشار بدید .

بعد هم رفت ، برعکس ما ایرانی ها اینا خیلی راحت و بدون تعارف هستن

مثلا اگر یکی اول صبح میومد خونه ما صبحونه هم خورده بود بازم مامان به اکرم خانم میگفت یه میز مفصل صبحانه بچینه

به اتاق نگاه کردم، وسایل اتاق هم سبک قدیمی داشت ، یک تخت دو نفره و میز آرایش و کمد بزرگ سراسری به سبک سنتی داخل اتاق وجود داشت ، رنگ دیوار کاراملی بود .

دو تا در بود ، فهمیدم یکی سرویس بهداشتی و دیگری حمام هست .

ساکمو روی پاتختی گذاشتم و بازش کردم ، لباس راحتی درآوردم و با لباسام عوض کردم .

روی تخت که دراز کشیدم گوشیمو درآوردم و با خونه تماس گرفتم و گفتم که رسیدم و پاره ای توضیحات دیگه هم دادم و قطع کردم .

چشمامو که بستم خیلی طول نکشید که دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد .

از خواب که بیدار شدم فهمیدم وقت نهار شده و من حدود 4 ساعت خوابیده بودم .

لباس راحتیامو با تونیک چهارخونه شکلاتی که قدش تا زیر زانوم میرسید با شلوار دامنی شیری رنگ عوض کردم .

شال شکلاتی رنگی که تو طرح های شیری رنگ داشت هم سرم کردم به طوری که همه موهام پوشیده باشه .

با پوشیدن صندل های شکلاتی از اتاق بیرون رفتم .

پشت میز نشستم و خدمتکارها غذا رو آوردن ، سه خدمتکار یعنی برای هر نفرمون یک خدمتکار مشغول پذیرایی بودند .

خدمتکاری که داشت از من پذیرایی میکرد اول تو بشقابم پاستا ریخت ، پاستایی که خوردم از لحاظ ظاهری و هم از نظر طعم با پاستایی که تو ایران خورده بودم بسیــــــار متفاوت بود ، ظاهرش رنگارنگ بود و رنگ قرمزش بیشتر به چشم میومد ، طعم فوق العاده لذیذ و منحصر به فردی داشت .

romangram.com | @romangraam