#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_48
خدایا بابت قضاوت اشتباه منو ببخش .
یکدفعه دخترک که انگار از پسر کوچکتر بود چشمش به من افتاد و با هیجان منو به پسرک هم نشون داد ،
دو نفری خیلی کنجکاو به سمت من راه افتادند و با قدم های کوتاه به من نزدیک می شدند ،
روی زمین با زانوهام نشستم تا هم قد اونها باشم ، دختربچه کوچولو و توپولویی رهبری شونو به عهده گرفته بود .
نزدیک من ایستادند ، دخترک با انگشتان کوچک و توپولش به من اشاره کرد و گفت :
- تو دوست دختر کارلویی ؟
ابروی راستم بالا رفت :
- نه .
- همسرش هستی ؟
سعی کردم نخندم :
romangram.com | @romangraam