#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_47






×××





با صدای جیغ های بلندی از خواب پریدم ، قلبم از تپش زیاد نزدیک بود از سینه ام بیرون بزنه ، صدای جیغ ها قطع نمی شد ،





به سرعت لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق خارج شدم ، هر چه به پذیرایی نزدیکتر می شدم صدای جیغ ها هم نزدیکتر میشد ،





وارد پذیرایی که شدم پاهام به زمین میخ شد ، صحنه ای که چشمام میدید زیادی غیرقابل باور بود ،





2 تا بچه زیبا و با نمک که شاید سنشون به 4 و 5 سال میرسید ، یک دختر و یک پسر داشتن از سر و کول کارلو بالا می رفتن !





اینا دیگه کی هستن ؟!





مادر بزرگ متوجه منِ متعجب شد ، نزدیکم شد و خیلی آرام گفت :





- این بچه های شیرین فرزند خوانده های کارلو هستن ، در تعطیلات رسمی کارلو بچه هارو به خونه اش میاره ، گاهی هم آخر هفته ها با بچه ها به گردش میره .





تعجبم دو چندان شده بود ، من همیشه فکر میکردم کارلو آخر هفته ها به پارتی میره !





romangram.com | @romangraam