#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_46
- حالشون چطوره ؟
زود فهمید منظورمو :
- دلشون برات تنگه .
- جالبه !
- خودت میدونی هیچ وقت دروغ نگفتم و نمی گم ، مامان مدام بابا رو ملامت میکنه که چرا تنها بچه امو به کشور غریب فرستادی ، بابات هم حرفی نمیزنه اما چشماش پر از غمه وقتی نگاهش به عکست میفته یا وقتی به خونه زنگ میزنی سرتاپا گوش میشه تا بفهمه حال و اوضاعت روبراهه یا نه.
آهی پر از حسرت کشیدم :
- دلم تنگ شده !
کسی اسمشو صدا زد :
- یامین عزیزم من باید برم ، مواظب خودت باش و خدا رو هیچ وقت فراموش نکن .
از هم خداحافظی کردیم ، شادی قلب بزرگی داره وگرنه بخشیدن من براش باید خیلی سخت تر می بود !
romangram.com | @romangraam