#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_45


بی هوا از خواب پریدم و صدای اذان رو از مسجد محل شنیدم .





قطره های اشکم پشت سر هم روی گونه هام می لغزید ، داداشم عزیزم اون دنیا هم نگران منه !





اواخر عمرش که مدام نگران من بود یعنی اون دنیا هم این نگرانی ادامه داره !





عزیز دل خواهر در آغوش خدا آرام باش ، از من و این دنیا دِل بِکَن ...





هق هق ام بلند شده بود ، شادی با صدای خش دار سعی کرد لحنش شوخ باشه :





- خب خان داداشت امر کرده حالت رو بپرسم ، خیلی زود راستشو بگو ببینم در چه حالی ؟





از اول این سفر تا به الان رو با تمام جزئیات تعریف کردم و شادی با صبر ذاتیش گوش داد و در آخر گفت :





- یامین چشم روی هم بگذاری درست اونجا تمام شده و برمیگردی ، تمام تلاشت رو بکن که این برگشت برسه به اون هدفی که میخوای ، همیشه گفتم و الان هم میگم در تمام لحظه ها خدا رو فراموش نکن ، خدا هیچ وقت تنهات نمیگذاره همیشه بهش رو بنداز روتو زمین نمیندازه .





حرف های شادی همیشه مرحمی بود روی زخم های بسته نشده کهنه من !





پرسیدم :



romangram.com | @romangraam