#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_44
- توی خونه شما بودیم ، همگی خیلی خوشحال بودید اما انگار من میدونستم یاسین مرده ، یاسین بغل دستم نشسته بود و به عادت همیشگیش دستش دور کمرم بود ، یک نفر از بیرون یاسینو صدا زد ، بلند شد دست مامان و بابا رو بوسید و به سمت خروجی رفت ، من آرام از تو پرسیدم مگه یاسین نمرده ؟ گفتی هیس هیچی نگو به روش نیار ناراحت میشه ندیدی مگه تازه الان میخواد بره ، از جام بلند شدم و به سمت یاسین دویدم ، اسمشو صدا زدم ایستاد و برگشت ، نزدیکش ایستادم گفتم :
ــــ کجا رفتی بدون من ؟
ــــ همه آدمها یک روزی میرن حالا یکی زودتر یکی دیرتر ، ببخش که اینبار نتونستم تو رو با خودم همراه کنم .
ــــ یاسین خیلی دلم برات تنگه .
ــــ دلت رو به خدا بسپار .
ــــ اینجا همه چیز به هم ریخته تو رو بخدا برگرد .
ــــ نمیشه عزیزم ، همه چیز درست میشه به وقتش .
ــــ من بدون تو نمیتونم .
ــــ به خودت فرصت تجربه عشق دوباره بده ، از یامین بی خبر نباش این روزها به جز خدا کسی رو نداره .
romangram.com | @romangraam