#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_43


حال من خوب است

اما تو باور نکن !





بغضمو قورت دادم و گفتم :





- به زندگیت برس ، سعی کن فراموشش کنی ، این چیزا رو من نباید بهت بگم خانم روانشناس !





- تو میتونی خودت رو فراموش کنی ؟! یاسین خود من بود ...





قطره اشکی روی یقه ام چکید :





- پس فقط بلدی به من موعظه و پند و اندرز بدی ؟ که زندگی کن ، زندگی در جریانه و این حرفا .





- حالا هم میگم ، زندگی کن و عذاب وجدانی نداشته باش اما نگفتم برادرتو فراموش کن ... دیشب خوابشو دیدم .





حالا قلبم بی قرارتر از همیشه می کوبید :





- خب ؟





صدای شادی می لرزید :

romangram.com | @romangraam