#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_42
در لب تاپمو بستم و با لبخند گفتم :
- به حرف شما عمل میکنم .
فنجون قهوه امو به دستم داد ، کمی از قهوه نوشیدم شیرین بود مثل خود مادربزرگ !
در سکوت قهوه می نوشیدیم و هیچکدوم قصد بر هم زدن این آرامش رو نداشتیم ،
زنگ گوشیم بلند شد و اسم شادی با لبخند زیبایش در حالی که دست یاسین دور گردنش بود روی صفحه گوشی نقش بست ، دایره سبز رو بزرگ کردم و گوشیو به سمت گوشم بردم ، صدای زیبای شادی در گوشم پیچید :
- سلام یامین خانم گُل ، حالت خوبه ؟
- سلام شادی جان ، قربانت ، تو حال و احوالت چطوره ؟
مادربزرگ سینی به دست از اتاق خارج شد ، این بشر چقدر باشعوره ، پاسخ شادی حواسمو جلب کرد :
- حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند
با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم
romangram.com | @romangraam