#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_41


کارلو یک روایت ساده رو گفت اما این روایت خیلی زیاد جای فکر داشت ، یعنی در یک پروسه زمانی یک انسان با شرایط متفاوت می تواند هم نماد بدی باشه هم نماد خوبی !





به راستی که ما انسان ها چقدر کوته فکر هستیم و به راحتی قضاوت میکنیم ...





بعد از دیدن تابلوی شام آخر کارلو پیشنهاد داد از کلیسا هم دیدن کنیم اما من پیشنهادشو رد کردم ، علاقه ای به دیدن کلیسا نداشتم ، قبلا در سفرهای اروپا زیاد از کلیسا دیدن کردم و واقعا برام تکراری شده .





برای نهار به خونه رفتیم و باز هم دستپخت بی نظیر مادربزرگ بود که از ما استقبال کرد ، بعد از نهار کارلو در حالی که روی مبل نشسته بود با لب تاپش مشغول کار شد ،





من هم به اتاقم رفتم و روی طراحی داخلی که باید سر موقع مقرر تحویل میدادم کار کردم ، نمیدونم چند ساعت بود مشغول کار بودم که درب اتاقم زده شد ، بعد از پرسیدن متوجه شدم مادربزرگ پشت دره ، سریع بفرمایید گفتم و وقتی وارد شد از جام بلند شدم ، مادر بزرگ با سینی ای که حاوی قهوه و کیک شکلاتی بود وارد اتاق شد ،





همونطور که به سمتم میومد گفت :





- من اعتقاد دارم آدمیزاد در تعطیلات باید استراحت کنه و کار و شغلش رو به فراموشی بسپاره اما تو و کارلو مثل اینکه در تعطیلات هم کار کردنو از یاد نمی برید !





کنارم نشست و سینی روی میز گذاشت ، کمی نگاهم کرد و ادامه داد :





- حیف این چشم های زیبا نیست که برای کار اینقدر قرمز شده ؟!

چشم های آبی کارلوی من هم اکثر اوقات قرمزه ، هر چقدر هم میگم کمتر خودت رو اذیت کن در ظاهر تایید میکنه اما در عمل باز هم کار خودشو انجام میده ،

حالا به تو عسلم میگم کمتر برای کار خودتو اذیت کن حالا میتونی به حرفم عمل کنی یا مثل کارلو باشی.





romangram.com | @romangraam