#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_39


از خشم صورت داداشم قرمز شده بود .





یاسین با صدایی که بلندیش باعث شد گوشمو بگیرم غرید :





- آخه دختره ی احـمــــــــق با خودت فکر نکردی یه مـــــــــادری دارم پــــــــدری دارم بـــــــرادر بی شــــــرفی دارم .





مامان با التماس گفت :





- یاسین جان مادر بسه ، دور از جون سکته می کنیا .





با صدای در از خاطرات تلخ اون روزها جدا شدم ، کسی آرام به در میزد ، درو باز کردم کارلو لباس پوشیده منتظر نگاهم میکرد ، نگاهی به لباس های تنم انداخت و پرسید :





- هنوز آماده نیستی ؟





- 5 دقیقه دیگه آماده ام .





معلوم بود باور نکرده ولی با قدم های بلند از اتاقم دور شد ، خیلی سریع مانتوی زیتونی رنگ رو پوشیدم و شالی در همون طیف رنگ دور سرم پیچیدم ، سر 5 دقیقه از اتاق خارج شدم ، کارلو با چشمان متعجب نگاهم میکرد ، مادربزرگو بوسیدم و همراه کارلو از خونه خارج شدیم ، کارلو درب جلوی ماشینو برام باز کرد تا سوار بشم ، ابروی چپم بالارفت ، این ناپرهیزی ها از کارلو بعید بود ، البته اگر بخوام انصاف داشته باشم همیشه موقع پیاده شدن درب رو برام باز میکنه اما ... در هر حال سوار شدم و کارلو درب رو بست ، از جلوی ماشین رد شد و در جایگاه راننده قرار گرفت ،





استارت زد و راه افتاد ، چند دقیقه ای بیشتر نبود که راه افتاده بودیم که کارلو خیلی ناگهانی گفت :



romangram.com | @romangraam