#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_38




حالا مامان و بابا هم با صدای سیلی نزدیک به ما ایستاده بودند ،





انگشت اشارشو به سمت گرفت و از لای دندون های کلید شدش گفت :





- این سیلی رو زدم به 3 دلیل ،





انگشت اشارشو به سمت بالا گرفت ،





یک به من دروغ میگی که میخوای با هستی بری بیرون در حالی که توی احمق هنوز نفهمیدی من چقدر تو رو خوب میشناسم ،





انگشت وسط رو بالا آورد ،





دو لباسایی میپوشی که همه دار و ندارت به معرض نمایش گذاشته میشه و اینقدر آرایش میکنی که شبیه دلقک ها میشی اونوقت منِ بی غیرت دهنمو بستم که یه وقت محدود نشی ،

انگشت حلقه رو باز کرد ،





سه تا این وقت شب معلوم نیست کدوم جهنمی بودی خوش گذروندی در حالی که همه ما سه نفرو سکته دادی .





بابا نزدیک یاسین شد و از پشت شونه اشو فشرد ،





romangram.com | @romangraam